””این درد مختص ما نیست، شتری است که درِ خانهی همه میخوابد.““
””همهی آنهایی که ستایششان میکنیم، همهی کسانی که از نظر ما جذابند هم تا کنون قلبشان شکسته یا روزی خواهد شکست.““
””یک یار بیدستوپا آنقدر از دادن خبر جدایی به ما میترسد که نمیتواند آشکارا به آن اعتراف کند و بنابراین صبر میکند این قضیه با روشهای عجیب و با ایما و اشاره به بیرون درز کند.““
آخر او که دوستم داشت! فکر میکردم با هم خوشبخت میشویم. چه شبها که در آغوشش به خواب میرفتم. و چه روزها که از دلواپسیهایم برایش میگفتم. عاشق شوخطبعیاش بودم و از تجسم لحظههایی که قرار است با هم بگذرانیم لذت میبردیم. در سفرها با هم بودیم، احساسات هم را درک میکردیم، و در کوچکترین کارها، حتا تغییرِ دکوراسیون خانه، به هم کمک میکردیم. او بهترین دوستم بود.
حالا رفته، و من مات و مبهوتم.
ما روی این درد خاص یک اسم بزرگ میگذاریم و به آن عظمت میبخشیم، اسمش را میگذاریم دلشکستگی، چون واقعاً احساس میکنیم یک بخش اساسی از وجودمان درهم شکسته است. نمیتوانیم راحت توضیح دهیم که چه میکِشیم. گاهی، برای چند ساعت، به نظر میرسد که انگار با این موضوع کنار آمدهایم. بعد ناگهان یادمان میآید که چه چیزی را از دست دادهایم و دنیا بر سرمان خراب میشود. بیش از همهچیز، احساس خشم و سردرگمی میکنیم، غمگینیم و نمیفهمیم چه شده.
او رفته، و بیش از هر چیز مایلیم بدانیم چرا؟ عجیب آنکه، علیرغم آنچه دوستان و آشنایان خیرخواهمان میگویند خودمان علّتش را میدانیم. مشکل از خود ماست.
مسلماً فرض میکنیم که به خاطر بیعرضگی ماست که ترکمان کرده، به خاطر شخصیّت نومیدکننده و ظاهر نه چندان جذابمان. او رفته، چون ما لقمهی دندانگیری نبودهایم. هر چه باشد بهتر از همهی آشنایانمان ما را میشناخت و با آن شناخت دقیقی که از ما پیدا کرده بود مسلماً شخصیّت واقعی ما را دید و وحشت کرد. این رابطهی ما نبوده که شکست خورده، خود ما شکست خوردهایم.
اما بر خلاف انتظارمان، آنچه برای ما کاملاً مشخص به نظر میرسد، شاید واقعاً درست نباشد.
شاید هیچوقت واقعاً ندانیم چرا طرف مقابل ما را ترک کرده. هر چقدر هم که یک نفر را خوب بشناسیم، هرگز برای ما کاملاً شناخته شده نیست. چیزی که میگوید ممکن است فقط بخشی از آن چیزی باشد که واقعاً در ذهنش میگذرد. انگیزههای عمیقتر او مخفی میماند، شاید حتا برای خودش. ما با حقیقتی روبهرو شدهایم: او من را ترک کرده است. و برای آن یک معنا میتراشیم. اما معنایی که به آن واقعیت میدهیم، تا حدّ زیادی از درون خود ما میآید.
این یک مهارت است که بپذیریم همیشه نمیتوان طرز فکر دیگران را درک کرد، مهارتی شگرف که خیلی کم از آن استفاده میکنیم.
کسی که با عصبانیت به ما گفته دیگر هرگز نمیخواهد ما را ببیند، ممکن است در واقع ته دلش این باشد که: «خیلی ناراحتم که کار به اینجا رسید؛ کاش میتوانستم راهی پیدا کنم که رابطهمان را از سر بگیرم؛ تو از خیلی جهات دوستداشتنی هستی، اما یک احساس ناامیدی در درون من وجود دارد که باعث میشود از عشقی که به من میورزی رو برگردانم.» شخصی که پیام دلسردکنندهای برای ما میفرستد و میگوید: «هر چه بین ما بود تمام شد» شاید پشتصحنه، دارد به حال زار خودش و اقبال بد خودش گریه میکند، نه اینکه (به تصوّر ما) پایان رابطهی بیش از حد طولانیاش با ما را با خوشحالی جشن بگیرد. شخصی که میگوید: «کاش رابطهمان خوب پیش میرفت، ولی من مجبورم روی کارم تمرکز کنم» شاید در واقع این حرف را از روی صداقت زده، نه اینکه (آنطور که ما با بدبینی فکر میکنیم) بخواهد مؤدبانه تنفرش از ما را پنهان کند.
پذیرش ابهام خیال آدم را راحت میکند: آزادیم بپذیریم که این پایان لزوماً همهاش تقصیر ما نبوده؛ اینکه شاید عوامل دیگری به جز بیلیاقتی ما هم مؤثر بودهاند. با اینکه هنوز هم خیلی غمگینیم، اما بدبختیمان قابلتحملتر است: بهتر است بپذیریم که عشق و شکستهای عشقی امری است ناشناخته و غمانگیز، و با فکر کردن به بیلیاقتیهایمان مدام خودخوری نکنیم.
در کتاب دلشکستگی با پیش کشیدن مباحثی از روانشناسی، تاریخ، و مقداری فلسفه نشان میدهیم که این درد مختص ما نیست، هنوز دوستداشتنی هستیم و دوام خواهیم آورد، و حالمان خوب خواهد شد و میتوانیم یک رابطهی جدیدی را از سر بگیریم.