ترجمهی: بامداد صالحی / مرجع: The School of Life / زمان تخمینی مطالعه: ۴ دقیقه
شاید یکی از مهمترین و البته سختترین انتخابهای زندگی انتخاب همسر و ازدواج با او باشد. با اینکه خیلیها با این گزاره موافق هستند، اما همین خیلیها بعد از ازدواج آشکارا یا ضمنی اعتراف میکنند که با فرد نامناسب ازدواج کردهاند و این آدم وصلهی تنشان نبوده و نیست. چه میشود کرد؟ آیا در امر ازدواج پیشگیری بهتر از درمان است؟ پس چرا در پیشگیری کردن شکست میخوریم؟
ما تمام تلاشمان را میکنیم [= پیشگیری] که با آدم عوضی ازدواج نکنیم، اما به دلایلی موفق نمیشویم. چرا؟ چون:
۱.خودمان را نمیشناسیم
همهی ما یک جورهایی دیوانهایم. مشخصاً عصبی، نامتعادل، و نابالغ هستیم، اما جزئیاتش را دقیق نمیدانیم، چون تا به حال هیچکس زیاد ترغیبمان نکرده تا این جزئیات را کشف کنیم. دوستانمان میخواهند وقتی با ما هستند بهشان خوش بگذرد، دشمنانمان هم دنبال دردسر نیستند. برای همین، شناختمان از خودمان خیلی کم است. ما اصلاً نمیدانیم چه کسی با چه اخلاقی به دردمان میخورد. یک سؤال استاندارد در اولین قرارهای شام میتواند این پرسش ساده باشد که:
«چطور عصبانی میشوی؟»
جوابش خیلی سخته.
۲. دیگران را درک نمیکنیم
اینکه ما دیگران را درک نمیکنیم. شناخت پیچیدگیهای دیگران مثل شناخت خودمان سخت است. آنها نقاب خوبی به صورتشان میزنند. ایدهآلش این است که یکدیگر را در معرض پرسشنامههای روانشناسی قرار دهیم و قبل از گرفتن هر تصمیمی، چند سالی تحت درمان متخصصان رواندرمانگر قرار بگیریم، هم تکی هم دوتایی. تا سال ۲۱۰۰، این کار دیگر مضحک به نظر نمیرسد. آنچه عجیب است این است که چرا اینقدر طول کشید تا بشر به این نکتهی مهم پی ببرد.
۳. ما به خوشبخت بودن عادت نکردهایم
ما به خوشبخت بودن هم عادت نکردهایم. فکر میکنیم دنبال خوشبختی هستیم، اما چیزی که واقعاً میخواهیم تکرار تجربههای کودکیمان است که معمولاً چندان حاوی خوشبختی نیستند؛ عشقی که در کودکی آموختیم ممکن است با سایر نیروهای نامطلوب در هم آمیخته باشد: اینکه تحت کنترل دیگران بودیم، احساس حقارت میکردیم، ما را رها میکردند، با ما بدرفتاری میکردند، و در یک کلام: زجر میکشیدیم. رفتار امروز ما هم ریشه در همین تجربهها دارد. برای همین است که نامزدهای مناسب ازدواج را که رفتار متعادل، بالغ، و قابلاعتماد دارند رد میکنیم. در عوض، به سراغ مواردی میرویم که ناخودآگاهمان به طرف آنها کشیده میشود و میدانیم که ما را سرخورده خواهند کرد.
۴. مجرد بودن وحشتناک است
مجرد بودن خیلی وحشتناک است. با این ذهنیت، آدم اصلاً چارچوب ذهنی خوبی برای انتخاب منطقی شریک زندگیاش ندارد. برای اینکه احتمال ایجاد یک رابطهی خوب را افزایش دهیم، نباید با دورنمای سالها تنهایی هیچ مشکلی داشته باشیم. وگرنه به جای اینکه همسرمان را که ما را از تجرد درآورده دوست داشته باشیم، از مجرد بودن متنفر میشویم.
۵. غریزه بسیار پرستیژ دارد
غریزه بسیار پرستیژ دارد. در گذشتههای دور، ازدواج یک تجارت منطقی بود، کافی بود قوارهی زمینتان به زمین آنها بخورد. ازدواج یک رابطهی سرد و حسابگرانه بود. امروزه ازدواجهای رمانتیک شدهاند. باید دید احساسات چی میگویند، نباید خیلی فکر کرد. اگر تجزیه و تحلیل کنی رمانتیک نیستی. در واقع، رمانتیکترین کاری که آدم میتواند انجام دهد این است که سریع و ناگهانی خواستگاری کند ــ شاید فقط بعد از دو سه هفته، با نهایت شور و شوق، آن هم ساعت ۳ صبح. تناقض اینجاست که این دیدگاه احساساتی ازدواج را امری معقول میداند.
۶. ما به مدرسهی عشق نمیرویم
ما به مدرسهی عشق نمیرویم. ما هیچ اطلاعاتی نداریم، برایمان کلاس نمیگذارند، با آدمهای متأهل صحبت نمیکنیم، یا صادقانه با افرادی که طلاق گرفتهاند صحبت نمیکنیم. ما بدون هیچ دلیل خردمندانهای دربارهی علت شکست ازدواج اقدام به ازدواج میکنیم. فرض میکنیم علتش فقط حماقت یا بیتدبیری آن زوج است که ما از آن مبرّا هستیم.
۷. ثبت و ضبط عشق
ما میخواهیم چیزهای خوب را برای خودمان ماندگار کنیم. در ونیز بودیم، توی تالاب، سوار قایق موتوری، منظرهی خورشیدی که دم غروب پولکهای طلایی نور را روی دریا میریخت، انتظار صرف شام در یک رستوران کوچک که غذاهای دریایی طبخ میکرد، و حالت معشوقمان با بلوز گشادِ ترمه به تن که در آغوش ما آرمیده، … ما هم ازدواج کردیم تا این احساس را ماندگار کنیم. اما همهی اینها میگذرد و تنها چیزی که عملاً میماند زوجین هستند، که دیگر مثل قبل شاد نیستند.
۸. میخواهیم دیگر به عشق فکر نکنیم
میخواهیم دیگر به عشق فکر نکنیم. از قرار گذاشتنهای بینتیجه و انتظار کشیدنهای بیسرانجام خسته شدهایم. امیدواریم که ازدواج بتواند قاطعانه به تسلط دردناک عشق بر زندگیمان خاتمه دهد.
به این دلایل است که با آدم عوضی (= فرد نامناسب) ازدواج میکنیم یا شاید کردهایم. تقصیر ما نیست. کسی نبوده که راه درست را به ما یاد بده. مسلماً به هم میریزیم. خیلیها از این اتفاق آسیب میبینند. ما به عنوان گونهی تعلیمپذیر اما بیفکر و بیکله بالاخره قلقش را یاد میگیریم. ممکن است یکی دو قرنی طول بکشد، اما قطعاً یاد میگیریم.