ترجمهی: علی معتمدی / مرجع: The School of Life / زمان تخمینی مطالعه: ۲ دقیقه
عجیب است که عشق در نظر ما یک مفهوم است در حالیکه دو مفهوم یکسر متفاوت در این کلمه نهفته است: دوست داشته شدن و دوست داشتن. از نظر ما تنها زمانی یک رابطه سالم است که آمادهی دوست داشتن دیگری باشیم و تصور مبهمی از میل شدیدمان به دوست داشته شدن داشته باشیم.
ما با دوست داشته شدن شروع میکنیم، ولی بعداً برایمان دردسرساز میشود. از دید بچه، مادر و پدر همیشه آمادهاند که با خوشرویی و با کمال میل او را دلداری بدهند، راهنمایی کنند، سرگرم کنند، غذا بدهند و تمیز کنند. اما مادر و پدر هیچوقت به بچه نمیگویند چند بار جلو زبانشان را گرفتهاند، مانع ریختن اشکهایشان شدهاند و چه شبهایی که از فرط خستگی نای عوض کردن لباسشان را هم نداشتهاند.
ما عشق را در فضایی یکطرفه یاد میگیریم. والدین عاشق فرزندانشان هستند ولی توقعی برای جبران خدماتشان ندارند. آنها زمانی که بچه به مدل موی جدیدشان توجهی نمیکند، یا دربارهی اتفاقات محل کارشان سؤالات هدفمند نمیپرسد یا حتا به آنها پیشنهاد نمیدهد که بروند به اتاقشان و استراحتی بکنند، ناراحت نمی شوند. رابطهی کودک و والدینش سرشار از عشق است، ولی عشق او کجا و عشق والدینش کجا. بچه از این تفاوت خبر ندارد.
به همین خاطر است که در بزرگسالی وقتی از عشق و محبت حرف میزنیم عمدتاً منظورمان این است که میخواهیم دوستمان داشته باشند، درست مثل عشقی که از مادر و پدرمان دریافت میکردیم. ما در بزرگسالی به دنبال بازآفرینی تجربهی کودکیمان هستیم. در پسِ ذهنمان فردی را تصور میکنیم که نیازهایمان را درک میکند، خواستههایمان را برآورده میکند، نسبت به ما فوقالعاده همدل و صبور است، خودخواه نیست، و کلاً حالمان را خوب میکند.
این دیدگاه طبیعتاً منجر به فاجعه میشود. برای داشتن رابطهی سالم، میبایست از موضع کودک خارج شویم و خودمان را در جایگاه والد قرار دهیم. باید به فردی تبدیل شویم که میتواند گاهی اوقات نیازهای دیگری را بر خواستههای خود مقدم شمارد. برای رسیدن به بلوغ در عشق مجبوریم یاد بگیریم دست به یک اقدام در خور توجه بزنیم، یعنی، حداقل برای مدتی کوتاه، دیگری را بر خود مقدم بدانیم. هرچند این حرف خیلیها را غافلگیر میکند، اما ماهیت یک عشق واقعی و بالغ همین است.