ترجمهی: الناز عظیمی / مرجع: The School of Life / زمان تخمینی مطالعه: ۶ دقیقه
چرا رفتار شریک زندگیام یک طوری شده؟ چرا کمتر به من توجه میکند؟ درکم نمیکند؛ فکر و ذکرش شده کار و صحبت با دوستانش. پس من چی؟ قرار بود هر روزمان سرشار از عشق باشد. چرا اینطوری شده؟ او اصلاً با من بدرفتاری نمیکند، اما توجهی هم به من ندارند. مشکل کجاست؟ از من است یا از او؟
اغلب اوقات، طرف مقابلمان آشکارا بدرفتاری نمیکند، اما نارضایتی ما از ماهیت رابطهمان هرروز بیشتر میشود. چراکه آنطور که انتظار داشتیم به ما توجه نمیکند، بیشتر مواقع اصلاً درست درکمان نمیکند، غالباً سرش شلوغ است، گاهی هم بیحرمتی و گستاخی میکند، رغبت چندانی به جزئیات زندگیمان نشان نمیدهد، و به جای صحبت با ما به دوستان خودش زنگ میزند. در این شرایط احساس سرخوردگی و دلسردی میکنیم. قرار بود عشقمان دلچسب باشد. اما بدون هیچ اتفاق بد و مهلکی، هر روز بدتر از دیروز میشود.
این وضعیت دو دلیل متناقض دارد: یک، الان به این دلیل ناراحتیم که در گذشته گاهی اوقات شادتر از این بودیم. دو، به این دلیل ناراحتیم که خوششانس بودهایم. برای تشریح این تناقض ظاهری، باید ژرفترین ریشههای عشق را بررسی کنیم.
عشق امروز و خاطرات کودکیِ دیروز
تصور ما از یک رابطهی عاشقانهی خوب و حس دوست داشته شدن نه از مشاهدات دوران بزرگسالیمان، بلکه از یک منبع عجیبتر و قویتر نشأت میگیرد. ذهنیت ما از یک رابطهی زناشویی شاد بر اساس تصور دوران کودکیمان از آرامش، امنیت کامل، ارتباطات غیرکلامی، و رفع بیزحمت نیازها شکل میگیرد.

هر پدر و مادر عاشقی اگر اوضاع کاملاً خوب بوده باشد، در بهترین لحظات دوران کودکیمان، مسرت و رضایت خارقالعادهای را به ما چشاندهاند. آنها، حتا وقتی قادر به توضیح نبودیم، میفهمیدند که چه زمانی گرسنه یا خستهایم. نیازی به تقلا نبود. ما کاملاً احساس امنیت میکردیم. ما را آرام در بغل میگرفتند. ما را سرگرم میکردند و میخنداندند. شاید الان جزئیات را دقیق به خاطر نیاوریم، اما این تجربهی توجه و مراقبت و محبت تأثیر عمیقی روی ما گذاشته است. این تجربه در عمق ذهن ما تبدیل به الگوی ایدهآل عشق شده است.
در بزرگسالی، ناخودآگاه همچنان تحت تأثیر همان تصویرهای کودکی از عشق والدینمان نسبت به خودمان هستیم. بهترین تجربهی سالهای آغازین زندگی خود را با روابط فعلی خود مقایسه میکنیم و شدیداً طالب همان تجربه برای رابطهی کنونیمان هستیم. و این مقایسه فوقالعاده ویرانگر و غیرمنصفانه است.

تفاوتهای عشق دوران کودکی با عشق دوران بزرگسالی
عشقی که از والدینمان دریافت میکردیم، هرگز نمیتواند الگوی کارآمدی برای تجربهی عشقیِ ما در بزرگسالی باشد. دلیل اصلی این امر این است که آن زمان کودک بودیم و اکنون فرد بالغی هستیم، یک دوگانگی با چند انشعاب اصلی.
اول اینکه، نیازهای ما در آن زمان خیلی سادهتر بودند. کافی بود تمیزمان کنند، سرگرممان کنند، و ما را بخوابانند. لازم نبود کسی هوشمندانه گوشههای آشوبزدهی ذهنمان را بکاود. به یک پرستار نیاز نداشتیم که بفهمد چرا فصل اول یک سریال تلویزیونی را به فصل دوم آن ترجیح میدهیم؛ چرا باید یکشنبه به خانهی عمهمان بروریم؛ چرا برایمان مهم است که پردهها با روکش مبلمان جور باشند یا اینکه نان را باید با چاقوی مخصوص نان برید. پدر و مادر به نیازهای اساسی احساسی و فیزیکی ما کاملاً واقف بودند. اما شریک زندگیمان در برابر نیازهای فوقالعاده ظریف، بیاندازه مبهم، و بسیار پیچیدهی ما سردرگم میشود.
دوم اینکه، رابطهی ما با والدینمان دوطرفه نبود. آنها سخت مراقب و متوجه ما بودند، و خودشان میدانستند و کاملاً توجیه بودند که ما به فکر نیازهای آنها نیستیم. ثانیهای هم فکرش را نمیکردند که مشکلاتشان را بر دوش ما بگذارند و از ما کمک بخواهند. از ما انتظار نداشتند جویای احوال روزمرهشان باشیم. سرخوش بودیم و فقط یک مسئولیت ساده داشتیم: تنها کاری که لازم بود برای خشنودی آنها انجام دهیم این بود که وجود داشته باشیم. سادهترین حرکات ما، مثل غلت زدن روی شکم یا چنگ زدن به بیسکوییت با دستان کوچکمان، آنها را سرمست و آرام میکرد. از آنها عشق دریافت میکردیم، اما مجبور نبودیم به آنها عشق بورزیم. این است تفاوت بین انواع عشق، که معمولاً زبانْ تمایزِ بین آنها را هنرمندانه مخدوش میکند و مانع ما در تشخیص تفاوت بین مهرطلبی و مهرورزی میشود: اینکه مشتری ویژهی عشق و طالب مهر باشیم یا، از نوعِ فرسایندهی آن، مهر بورزیم و عشق بدهیم.

به علاوه، والدین ما آنقدر مهربان بودند که نمیگذاشتند حس سرباری و تحمیلشدگی کنیم. آنها صبح تا شب نقابی سرحال بر چهرهشان میگذاشتند و تنها وقتی به رختخواب میرفتند میشد اوج خستگی آنها را دید اما قبلش ما خوابمان میبرد. آنقدر برایمان احترام قائل بودند که نمیگذاشتند متوجه هزینههای مراقبتیمان شویم. این کارها فوقالعاده محبتآمیز بود، اما لطمهی ماندگاری بر ما وارد کرد و آن بالا بردن ناخواستهی انتظار ما از معنی واقعی عشق بود. معنایی که همیشه هم درست نیست. ممکن است در بزرگسالی زندگی را با عاشقی شریک شویم که با ما بدخلقی میکند، یا شبها آنقدر خسته است که نای حرف زدن با ما را ندرد، یا با همهی شوخیهای ما حظ نکند، یا حتا به خودش زحمت گوش دادن به حرفهای ما را ندهد. در این مواقع، ما با کجخلقی یاد این میافتیم که والدینمان با ما اینطور برخورد نمیکردند. جالب اینجاست که والدینمان هم دقیقاً همینطور بودند، با این تفاوت که تنها در اتاقخواب خستگیشان را بروز میدادند و ما هم که خواب بودیم و متوجه چیزی نمیشدیم.

عیب از کجاست؟
با توجه به توضیحات فوق، عامل مصائب امروز ما، معشوق امروزمان نیست. او نه به صورت غمانگیزی ناتوان است و نه به تمام معنا خودخواه. ایراد کار اینجاست که ما تجربهمان از عشقِ دوران بزرگسالی را با معیارهای متفاوتِ عشق دوران کودکیمان میسنجیم. دلیل غمگین بودن ما این نیست که با فرد اشتباهی وارد رابطه شدهایم، بلکه به این خاطر است که متأسفانه مجبور بودهایم بزرگ شویم.
